مطالب محبوب
عنوان | بازدید |
شعر مورد دار ایرج میرزا! | 684631 |
سوتی های اخیر شبکه 3 و.... | 25937 |
تو عروس کسی اگر بشوی..از زبان شاعران متفاوت|شعر | 21341 |
کوچه های نمناک(شعر بلند ولی بسیار زیبا) | 14726 |
چای دونفره در کنار آتش! | 13224 |
شلوار جاستین بیبر | 12297 |
اسیر عشق | 10168 |
لالبی الا لبت لا بوس الا بوسه ات|شعر | 9498 |
♥بهارنارنج♥
♥تحمل نداره نباشی♥...♥دلی که تو تنها خدا شی♥
لالبی الا لبت لا بوس الا بوسه ات|شعر
لا لبی الا لبت لا بوس الا بوسه ات
یک حدیث دیگری دارد خدا با بوسه ات!
گرمی لبهای تو، دائم به دردم می خورد
در کنار سردی شب های دریا بوسه ات...
گرمی دستان تو یا باده ی چشمان تو!
گرچه کار هر دوشان مستی ست اما بوسه ات
این والضالین ترین شعر من مغضوب توست...
اهدنا اللبهای تو تا صبح فردا بوسه ات
روسری را باز کن اعجاز کن؛ گم راه کرد
قاریان سوره ی والعاشقان را بوسه ات
با و واو و سین که در انجیل و تورات مبین !
باب تحریف است بی آیات عظما بوسه ات
گرد تفسیر بحار البوسه ی لب های تو
زاهد و گبر و مسلمان است حاشا بوسه ات
اینقدر با سرخی لبهات بی تابم نکن
می کند من را ذلیل و خوار و رسوا بوسه ات
الفرار از مرگ، هیهات از لبت، باید گریخت
تا نبرده جان من را هم به یغما بوسه ات
هیچ جنسی مثل جنس بوس تو مرغوب نیست
لالبی الا لبت لا بوس الا بوسه ات..
سجاد_دانشمند
نویسنده : بهارنارنج | تاریخ : جمعه 14 بهمن 1394 |
موضوعات مرتبط : شعر، ، |
برچسب ها : سجاد دانشمند,شعر,بوسه,شعر بوسه,بهارنارنج,بها رنانج,لالبی الا لبت لا بوس الا بوسه ات,شعر معاصر,شعرعاشقانه,زیباترین شعرها,تک بیت,دوبیتی, |
شعر رویا
عشوه هایت مست مستم می کند
خـــــنده هایت بت پرستم می کند
حرف هایت بـــوی باران می دهد
آرزوهای مرا جـــــــــان می دهد
چــشم هایت جام لبریز از شراب
می برد از دل قـــرار و صبر و تاب
برق چشمت شعله فانوس عشق
آه تـو طوفــان اقیانوس عــــشـــق
با تو هر شب غــرق رویا می شوم
هـــمچو قطـره محو دریا می شوم
در نــــگاهت حـــرف های صـد کتاب
شوق وصلت می برد از دیده خواب
رقص تو باید باب میل شاه باشد
با این همه رقاصه در دربار امشب، رقص تو باید باب میل شاه باشد
ای دختر قاجار، من طاقت ندارم ،رقصت بلند و دامنت کوتاه باشد
خلخال در پا کرده ای یا شور بر پا؟
پیچیده عطر گیسویت در قصر حالا
مثل خوره این ترس افتاده به جانم
پایان مجلس شاه خاطرخواه باشد
می چرخی و آئینه های سقف در من، می ایستی، آئینه های سقف در تو
اینکه چه ها آئینه در آئینه دیدم بهتر فقط بینی و بین الله باشد!
از رقصت احساس شعف دارند آن ها ، دور تو جام می به کف دارند آن ها
سربازها دالان برایت باز کردند تا پیش پای تو فقط یک راه باشد
یک چرخ کامل می زنی، سرباز اول...
یک چرخ کـــامل می زنی، ســـرباز آخر...
انگار پشت نرده ها باشی و این سو تصویر تو گاهی نباشد گاه باشد
حالا از این جا مات می بینم تنت را، حالا نمی بینم از این جا دامنت را
حالا تو با یک مرد گرم رقص هستی از دور پیدا نیست، شاید شاه...
@محمد حسین ملکیان (فراز)
کنکور عشق
درس خوان بودم ولی ، کنکور عشقت سخت بود
تست هایش در کتاب " گاج " هم پیدا نشد
@ایمان صابر
به درک | شعر معاصر
گفته بودی خوشت از ما نمیاید، به درک
حالت از دیدنمان جا نمیاید، به درک
کسر ِ شان است که همصحبت ِ مجنون باشی
مرد ِ دیوانه به لیلا نمیاید، به درک
هرچه در کوچه تان پرسه زنم پنجره ات
قدر ِ پلکی به تماشا نمیاید، به درک
راست گفتی لب ِ من را چه به شهد ِ لب تو
نان ِ خشکی به مربا نمیاید، به درک
من ِ بیکس سر ِ جایم بتمرگم بهتر
قد ِ مرداب به دریا نمیاید، به درک
نسخه پیچیده مرا دور ِ خودش هر شب درد
قرص ِ ماهت به مداوا نمیاید، به درک
من خودم خاسته ام پشت ِ سرت گریه کنم
نفسم بعد ِ تو بالا نمیاید؟ به درک
تو برو دلنگران ِ من ِ بیچاره نباش
مرگ هم سمت ِ دل ما نمیاید، به درک
نیستم لایق ِ خوشبختی و میدانم خوب
به من این گونه غلطها نمیاید، به درک
سقط کن عشق ِ مرا و بزن اصلن زیرش
هر جنینی که به دنیا نمیاید به درک
من نوشت: آقای میدری هیچوقت سر خلق نبود
نویسنده : بهارنارنج | تاریخ : شنبه 16 مرداد 1394 |
موضوعات مرتبط : شعر، شهراد میدری، ، |
برچسب ها : بدرک,شعر معاصر,بهارنارنج,مرگ,شهراد میدری,عشق,شعر, |
شعر | با شما ..
انگــــار دیده اند مــــرا باز با شمـا
با اینکه فارغید از این حرف ها شما
اندوه جاده های جهـــان را گریستم
تا ســـایه ی مرا بکشـــانند تا شمــا
عاشق شدیم و شهر خبر شد ولی هنوز
لبخند می زنید بر ایــن ماجـــرا شمــــا
پس راست گفته اند که شبها برای ماه
تعریف مـی کنید همین قصــه را شما؟
خامم... منی که پنجره ام خیس اشک شد
از عشق حرف می زنم اما چرا شما؟
آنقدر عاشقم که نمی دانم این غزل
از عشق بود؟ کار خودم بود؟ یا شما...
@ محمد سعید میرزایی
فغان سعدی
یار با ما بی وفـــایی میکند بی گنــاه از من جدایی میکند
شمع جانم را بکشت آن بی وفا جای دیگر روشنایی میکند
میکند با خویش خود بیگــــانگی با غریبـــان آشنـــایی میکند
جو فروش است آن نگــار سنگدل با من او گنــدم نمایی میکند
یار من اوباش و قلاش است و رند برمن او خود پارسایی میکند
ای مسلمـــانان بفریــــادم رسید کان فلانی بی وفــــایی میکنـد
کشتی عمرم شکستست از غمش ازمن مسکین جــدایی میکند
آنچه بـا من میکنـــد اندر زمــــان آفت دور سمـــایی میکنــد
سعدی شیرین سخن در راه عشق از لبش بوسی گدایی میکند
عشق الدوله ی قاجار
بیا تقسیم کن این فرصت ِ دیدار را با من
بغل کن زیر ِ بــاران عطر ِ گنــدمزار را با من
خدا فندک که زد با آذرخشش، پک بزن سنگین
اگر شد دود کن یک نخ دو نخ سیگار را با من
اجاق از آتش ِ دل کرده ام برپا برای ِ چای
تماشـا کن بخـــار ِ قوری ِ گلدار را با من
بخند و خانه را نقاشی از رنگ ِ لبانت کن
پر از رزهای ِ قرمـــز کن در و دیوار را با من
از آن صندوق ِ شاه عباسی ات آیینه را بردار
بخان ابروی ِ عشق الدوله ی ِ قاجار را با من
سلامت باد ِ عمـــر ِ رفته لبهامان به روی ِ هم
بنوش این پیک ِ از مستانگی سرشار را با من
شلال ِ گیســوان ِ باد امضــا کـــرده را وا کن
شبـــانه در میان بگذار این طومــار را با من
اگــر چه عادتت نـــامهربـــانی بوده از اول
بیــا و مهربــانی کن همین یک بار را با من
خداحافظ نگو که بی تو خیلی زود می میرم
نرو از پیش ِ من هرگــز، نکن این کــار را با من
نویسنده : بهارنارنج | تاریخ : چهار شنبه 24 تير 1394 |
برچسب ها : شهراد میدری,شاعر,شعر معاصر,شعر عاشقانه برای معشوق,عاشقانه ترین ها,بهارنارنج,عشق,زندگی,امید, |
مرمر جادو؛ شعر زیبایی از آقای میدری...
مخمل ناز تن ات مرمر جادو هم هست
کار دست است و در آن رقص قلم مو هم هست
شاهکاری ابدی وه که چه استاد خطی!
نه فقط نسخ لبت، کوفی ابرو هم هست
قرنها نام تو غوغای جهانی ابدی
قرنها غرق سکوت تو هیاهو هم هست
بس که لیلی شده ای باد بیابانگردت
هرکجا موی تو صد قافله هوهو هم هست
آمدم تا که فقط دم نزنند از مجنون
تا بدانند که دیوانه تر از او هم هست
می شود با تو زمان را و مکان را خط زد
عشق یعنی سفر از سو به فراسو هم هست
بر مدار تو نه تنها همه دنیا در چرخ
رقص یکریز و خوشآهنگ النگو هم هست
راستی حضرت بوسه! ملکه! دلبر ناز !
عسل ناب تو در آنهمه کندو هم هست؟
مانده ام تشنه شوم یا بنشینم به کمین
نه فقط چشمه که چشمان تو آهو هم هست
حق بده اینهمه پروانه برقصد با تو
اینچنین عطر تنی حسرت شب بو هم هست
یک نفر مثل تو می گفت بنازم شهراد
نه فقط عاشق من بلکه غزلگو هم هست
نویسنده : بهارنارنج | تاریخ : دو شنبه 22 تير 1394 |
برچسب ها : شهراد میدری,شاعر,شعر معاصر,شعر عاشقانه برای همسر,عاشقانه ترین ها,عشق,بهارنارنج,زندگی, |
ترانه زیبا...
پشت خط گفتم بیا بیرون چه خوابی می کنی ؟
بر تن خود تو همان مانتوی آبی می کنی ؟
پشت در بودم تو آماده شدی و آمدی
من فدای تو که انقدر پرشتابی می کنی
گفتم چقدر زود آمدی ؟ با ناز گفتی چون تویی
تو چرا انقدر قشنگ حاضرجوابی می کنی ؟
سینما رفتیم با هم پارک هم رفتیم باز
من تکان می دادم و تو هم چه تابی می کنی
در خیابان ها و کوچه ها قدم هایی زدیم
گشنه ات شد باز هم میل کبابی می کنی
شهربازی هم که رفتیم با تو شادی کرده ام
خوش بحالت داری امشب چه صوابی می کنی
راه برگشت بود خسته بودی و من عاشقت
روی کولم خنده های زیرآبی می کنی ؟
باز گفتم دوستت دارم ولی خوابت ببرد
تا خود صبح روی کولم تو چه خوابی می کنی
نویسنده : بهارنارنج | تاریخ : پنج شنبه 11 تير 1394 |
برچسب ها : ترانه عاشقانه,کامران فاضلیان,شعر معاصر,شعر کوتاه,شعر زیبا,شعر,بهارنارنج,زندگی,عشق, |
گیرند همه روزه و من...
گیـــرند همه روزه و مــن گیــسویــــت
جوینـــد همه هلـــال و من ابـــــرویت
از جملــه ایـــن دوازده مـــاه تمـــام
یک مـــاه مبارک است و آن هم رویــت
" واعظ خوانســـاری "
نویسنده : بهارنارنج | تاریخ : چهار شنبه 3 تير 1394 |
برچسب ها : واعظ خوانساری,شعر,شعر رمضان,رمضانیه,شعر معاصر,شعر کوتاه, |
به من
دختـــر ِ شیخ! بهـــار آمده غــم جایـــز نیســـت
به دو ابــروی ِ کجــت اینهمه خم جایـــز نیست
مهربـــان بـــاش و در ِ خــانه به رویـــم بگشـــا
میهمـــانت شده ام ظلم و ستــم جـــایز نیســت
بوســه می چسبد اگــر قـــوری و منقـــل باشـــد
چون لب ِ قنـــد تو بی چـــایی ِ دم جـــایــز نیســت
مـــادرت کـــاش نمـــی رفـــت زیـــــارت، دم ِ عیــد
گریـــه و نوحـــه و رفتن به حـــرم جایـــز نیســت
پس بزن ابــر ِسیـــاهی که حجـابت شده است
بیشتــر چهـــره برافـــروز که کم جـــایز نیست
بیشتــــر بـــاز کن آن چـــاک ِ گریبـــان گــرچه
هروییــــن بیشتـــر از چند گـــرم جایـــز نیست
به من "استغفـــــراللــــــــه" نگو دختـــــر ِ خوب!
عربــــی حرف زدن های ِ عجــــم جایـــز نیست
تـار ِ مویـــت بده بنـــوازم و خود مست برقص
غیــر از این موســم ِ نوروزی ِ جم جــایــز نیست
آسمان رقص و زمین رقص، چه کس گفته حرام؟!
خـــرده بر حضـــرت ِ بابـــای ِ کـــرم جـــایز نیست
عشق بی معنـــی و تو سنگـــدل و من دلسرد
شده است و شده ای و شده ام جایز نیست
هـــرچه گفتــم بپذیـــر و دل ِ من را نشـــکن
نه و نه گفتن پشـــت ِ ســـر ِ هم جایــــز نیست
آمدم خـــاستگـــاری، غزلـــم مهـــر ِ تــو بـــاد
جـــز جواب "بلــه" با اهــل ِ قلــم جـــایز نیست
نویسنده : بهارنارنج | تاریخ : چهار شنبه 29 تير 1394 |
موضوعات مرتبط : شعر، شهراد میدری، ، |
برچسب ها : به من,شهراد میدری,عشق,بهارنارنج,زندگی,زیبا,شعر,شعر معاصر, |
شعر
حواسم بهِت هست که دلواپسی
می دونم شبات صاف و پُر نور نیست
بذار با همین حس نگاهت کنم
خدا شاهده چشم من شور نیست
منو موجا هر روز سیلی زدن
شکستم ولی صخره بار اومدم
کنارم نبودی ببینی چطور
با این بی کسی ها کنار اومدم
منِ ساده ی صافِ بی تجربه
دلم رو ندادم حرومش کنی
چقدر سعی کردم بمونی به پام
چقدر سعی کردی تمومش کنی
حواست بهِم نیست گمم می کنی
می افتی تو آغوشِ دیوونگی
همه شهر فهمیده بی تابتم
مگه قول ندادی به هیشکی نگی
تو یه روز پریدی تو مِه گم شدی
ولی انتظارت هنوز با منه
به این قصه خوشبین تر از سابقم
تو یه روز میای من دلم روشنه
نویسنده : بهارنارنج | تاریخ : پنج شنبه 23 بهمن 1393 |
برچسب ها : شعر معاصر,حامد عسکری,باران,چشم,دلواپسی,شعر, |
لذت مرگ
لــذت مرگ نگــاهی ســت به پایین کــردن
بیــن روح و بدن ات فاصلــه تعییــن کردن
نقــشه میـریخــت مرا از تـو جدا سازد "شک"
نتـوانست، بنــا کـــرد بــــه توهیـــن کردن
زیـــر بار غم تـو داشت کــسـی له مـی شد
عـشق بین همــه برخاســـت به تحسیــن کردن
آن قــدر اشک بـه مـظلومیتم ریخــته ام
کـه نمانده است تـوانایی نفریــن کردن
"با وفا" خواندم ات از عمد که تغــیـیر کنی
گاه در عشــق نیــاز اســت به تلــقین کـردن
"زنــدگی صحنــه ی یکــتای هنرمنـدی ماست"
خط مزن نقش مرا مـوقـــع تمریـــن کردن!
وزش باد شــدید اســت و نخ ام محکــم نیست!
اشــتباه است مــرا دورتر از ایـــن کــردن...
نویسنده : بهارنارنج | تاریخ : دو شنبه 10 شهريور 1393 |
موضوعات مرتبط : شعر، کاظم بهمنی، ، |
برچسب ها : زندگی,لذت مرگ,شعر,شعر معاصر,کاظم بهمنی, |
امید صباغی نو!
زنـــدگی، بی تـــو پُــــر از غـــم شـــدنش حتمــی بــود
بـــا تـــو امّـا غـــمِ من کـــم شدنش حتمـــی بـــود
همه جـــا، از همه کــس زخـــمِ زبــان می خــوردم
ایــن وسط اســـمِ تو مرهـــم شدنــش حتمـــی بـــود
رگِ خـــوابِ تـــو اگـــر دســـت دلـــم می افتـــاد
قصّـــه ی عشـــق، فراهـــم شدنـــش حتمـــی بـــود
پـــا به پــــای من اگــــر آمــــده بــودی در شهـــر
ایـــن خبـــر ســـوژه ی عالــــم شدنـــش حتمـــی بـــود
بیـــن مـــا مـــوش دوانـــدنـــد! خــــودت می دانــــی
چـــون که ایـــن رابطــــه محکـــــم شدنـــش حتمــــی بـــود
سیـــب و قلیـــــان دو سیــــب و مـــن و تــو... در این حــــال
شخـــصِ ابلیـــس هـــم آدم شدنــــش حتمــــی بــــــــود!
شک نـــدارم که اگــــر پــــای تـــو در بیـــن نبـــود
«جنّت آبــاد» جهنّــم شدنــش حتمــی بـــود...
نویسنده : بهارنارنج | تاریخ : سه شنبه 4 شهريور 1393 |
موضوعات مرتبط : شعر، ، |
برچسب ها : شعر معاصر,شعار,امیدصباغ نو,,جنت آباد,جهنم,درخت قلبی,درخت عاشقانه, |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 63 صفحه بعد |